کُمُد



(من در تصویر قایقی خواستم ساخت، که کاش با همان دور شده بودم)

الف.

 نوشتن را از یاد نبرده باشم خوب است. بعد از الف، ب می‌آمد به گمان‌م.

مضحک‌ترین اتّفاقی زمانی که برای آدم می‌افتد دیر گذشتن در عین "چه زود گذشت"‌ست. حالا که به یاد می‌آرم تمام روزهای گذشته را، روزهایی که قرار بود نوزده‌ساله‌گی سال رشد باشد، روزهایی که قرار بود به هول‌ناکیِ سال قبل‌ش نشود، روزهایی که قرار بود هم کار کنم و هم درس بخوانم، قرار بود استاپ‌موشن‌م تمام بشود، قرار بود پست بعدی‌م منتشر شدن کتاب‌م باشد، قرار بود به اصفهان بروم و زیباترین‌ها را برای آن که دوست‌ش دارم به ارمغان بیاورم، روزهای کار در کافه فرشته‌گان رامسر را، دعواهای من با خانم احتشام، خسته‌گی، اشک‌ها، متلک‌ها، گوساله خوانده‌ شدن. حالا که تمام این‌ها را به یاد می‌آرم، حس عبث و بی‌هوده بودنی مرا فرا می‌گیرد که کاش حداقل یک کار درست انجام می‌شد. تاریخ زنده‌گیِ من هم این‌گونه رقم خورده. بی‌هیچ تلاش تامی. بی‌هیچ به پایان رساندنِ‌ درستی. بی‌هیچ. بی‌هیچ. تاریخِ زنده‌گی‌م بی‌هیچ رقم خورده. رقمی که خورانده‌ام‌ش به تاریخ زنده‌گی‌م. و حالا موزیکی از Evgeny Grinko گوش می‌دهم و عبثِ خورانده‌گی‌م به تاریخ زنده‌گی‌م را برای‌تان می‌نویسم، چرا که راحت‌تر است از درست خوراندن.

 ناتمام.


الف.

 سلام.

  نمی‌توانم تصوّری داشته باشم از این که اگر سرگذشت تا به ام‌روزم را برای منِ پارسال‌م تعریف می‌کردید چه واکنشی نشان می‌داد. راست‌ش به غایت غریب‌ست. و زنده‌گی مگر هم‌این تجربه کردن‌ها نیست؟ هم‌این که نمی‌توانم برای سالِ بعدم تصوّری داشته باشم مگر هیجان‌انگیزش نمی‌کند؟ راست‌ش قضیه این‌جاست که من نمی‌دانم چه می‌خواهم بکنم. درگیر این بی‌هدفیِ مزمن شده‌ام. خسته شده‌ام. از کار دوّم هم درآمده‌ام. بی‌پول. بی‌هدفِ درست و معیّن. دور از خانواده. در شهر غریب. بی‌ هم‌خانه. شرحِ ساده‌ی من از خودم. چه می‌توان گفت. در مورد خودم گیج‌م. و در مورد رابطه‌ام. نمی‌دانم از کجا به کجا کشانده‌ام‌ش و نمی‌دانم حالا در این‌جا باید چه بکنم. حالا با خودم فکر کردم که اگر کل جهان شکل یک علامت سؤال بود دور از تعجّب نبود، امّا از آن‌جایی که علامت سؤال بعد از شکل‌گیریِ جهان اختراع شده، شاید جالب‌تر باشد که دنیا شکل علامت تعجّب باشد! وقتی می‌افتم به چرت و پرت گفتن دیگر خودم نمی‌توانم خودم را از آن بیرون بکشم. دیگر نمی‌دانم چه بگویم. زنده‌گی خیلی شیرین و دوست داشتنی‌ست. این‌جا گاهی باران می‌بارد. باران را دوست دارم. هر روز بیش‌تر از دی‌روز از زنده‌گی‌م خوش‌حال و شاد هستم و لذّتی که در هر روز تجربه می‌کنم به حدّی زیاد است که گاهی فکر می‌کنم در رویا هستم. و باز چیزشعر می‌گویم به خودم و حالِ بدم و روزگارم می‌خندم و شما می‌توانید این متن را نخوانید. اگر که از آخر به اوّل می‌خوانید!


الف.

 سلام.

  هدفِ زنده‌گی هرکسی مشخص است. شاید نویسنده یک کتاب بودن نهایت آمال کسی باشد، یا تلاش و اختراع برای زنده‌گی راحتِ بشر، یا حتا زنده‌گی و دام‌پروری در دور از همه ناکجاآبادها و یا حتاتر مردن در لبِ ساحل و صدایِ فریاد جهانیان را بلند کردن در سه ساله‌گی. همه چیز هدف خودش را دارد، حتا پیش‌بندی که خودش را از کیف صاحب جدیدش در حین دویدن پرت می‌کند پایین برای کشف دنیاهای جدید، شاید برای لباس یک عروسک شدن یا سوختن در آتشی که ره‌گذران را گرم کند. و شاید یکی از تارهای آن پیش‌بند، گیاهی بوده که میلیون‌های پیش با خنک نسیمی از جلوی دهان دایناسوری خودش را رهانده که نفت شود و پلاستیک و پیش‌بند و آتشی که در آن گرم کند پیرمردی را.

  هدفِ زنده‌گیِ هرکسی مشخص است، امّا راه‌ش نه. و شاید زنده‌گی هم‌این کشفِ راه رسیدن به هدف‌ست. برای این کشف باید آرامش یافت. که شاید پسِ آن چندِ آرامشِ درونی، طعمِ گیلاسی بسازی، که یک نفر بعدِ آن، به فکر طعمِ ترش و شیرین گیلاس‌های زنده‌گی‌ش به آرامشی برسد و زنده‌گی‌ش را ادامه دهد.

  من دی‌شب گیلاس خوردم، این چند وقته هی گیلاس می‌خوردم و نمی‌فهمیدم. امّا دی‌شب درک‌ش کردم. خنده‌های او، حیوان، کودک، موسیقی، هم‌صحبتی و پیاده‌روی‌ای طولانی به سمتِ کشف‌ دنیاهای جدیدی که از جاده‌ی جواهردِه آغاز شد. در ابتدا شاید جواهردهی بود که نمی‌دانستیم کجاست و حتا پس از طی کردن ده کیلومتر هم به آن نرسیدیم، امّا به جواهر رسیدیم. از پسِ ابرهای تیره در آمدیم، به آسمانِ جواهرنشان. به روستاهایی که در تاریکی، چراغ‌های نامنظّم پی‌وسته‌شان جواهر بود. و من آن‌جا آرامش را یافتم. دیگر دل‌م نمی‌خواست که بگریم بی‌‌این که بدانم چرا. دیگر دل‌م غم‌گین نبود. و این به همه‌ی عالم برای‌م می‌ارزید. هرچند که پاهای‌م درد می‌کرد، امّا پیاده‌روی را دوست دارم. هرچند که در خانه بی‌هوش شده بودیم، هرچند که من از داد می‌ترسم و داد شنیدم، امّا می‌ارزید. بعد از آن داد و سیگار، با آن آرامش، من مصمّم‌تر از همیشه آماده‌ام برای درد کشیدن و کشف رازِ راهِ رسیدن به هدف‌های‌م و پیمودن آن. "با آن که می‌هراسم از سگ‌ها، امّا برای رسیدن به جواهر باید از کنارشان بگذرم."

 پ.ن در حمّام ننویسید، نوشته‌های‌تان پاک می‌شود.

 

 + بشنوید: صدایِ صبح‌گاهان، دمی که بازمی‌گشتیم!

 

 

 

 

روزِ بعدِ تولّدت!


الف.

 سلام.

  این که روزهای گذشته را بی‌هیچ تغییری تکرار کنی، نشانی از مردن می‌تواند باشد، نشانی از زنده‌گیِ حیوانیِ اجتماعی انسان‌ها! حالاست که دوست دارم ماغ بکشم،‌ با دست دو شاخ برای خود گذاشته، رمیده در خیابان‌ها بدوم!

بشنوید


الف.

 سلام.

  زنده ماندم، پا در راهی گذاشتم که هیچ از آن نمی‌دانستم، تپش، به پرچکوه رفتم، تپش، شاگرد تعویض روغنی گشتم، دیدم، تپش، خواندم، زنده ماندم، مُرده شده، تپش، زندم بُدم، هجده ساله ساله شدم، موهای‌م بلند شد، تپش، گرییدم، از کار در آمدم، خندیدم، تپش، تپش، تپش!

تپان!





(من در تصویر قایقی خواستم ساخت، که کاش با همان دور شده بودم)

الف.

 نوشتن را از یاد نبرده باشم خوب است. بعد از الف، ب می‌آمد به گمان‌م.

مضحک‌ترین اتّفاقِ زمانی که برای آدم می‌افتد دیر گذشتن در عین "چه زود گذشت"‌ست. حالا که به یاد می‌آرم تمام روزهای گذشته را، روزهایی که قرار بود نوزده‌ساله‌گی سال رشد باشد، روزهایی که قرار بود به هول‌ناکیِ سال قبل‌ش نشود، روزهایی که قرار بود هم کار کنم و هم درس بخوانم، قرار بود استاپ‌موشن‌م تمام بشود، قرار بود پست بعدی‌م منتشر شدن کتاب‌م باشد، قرار بود به اصفهان بروم و زیباترین‌ها را برای آن که دوست‌ش دارم به ارمغان بیاورم، روزهای کار در کافه فرشته‌گان رامسر را، دعواهای من با خانم احتشام، خسته‌گی، اشک‌ها، متلک‌ها، گوساله خوانده‌ شدن. حالا که تمام این‌ها را به یاد می‌آرم، حس عبث و بی‌هوده بودنی مرا فرا می‌گیرد که کاش حداقل یک کار درست انجام می‌شد. تاریخ زنده‌گیِ من هم این‌گونه رقم خورده. بی‌هیچ تلاش تامی. بی‌هیچ به پایان رساندنِ‌ درستی. بی‌هیچ. بی‌هیچ. تاریخِ زنده‌گی‌م بی‌هیچ رقم خورده. رقمی که خورانده‌ام‌ش به تاریخ زنده‌گی‌م. و حالا موزیکی از Evgeny Grinko گوش می‌دهم و عبثِ خورانده‌گی‌م به تاریخ زنده‌گی‌م را برای‌تان می‌نویسم، چرا که راحت‌تر است از درست خوراندن.

 ناتمام.




(اوّلین انیمیت‌م برای اوّلین کتاب‌م!)

الف.

 سلام.

  ماه کامل است. می‌درخشد. بی‌هیچ ابری در کنارش. سکوت. در هم شکسته‌ام از نادانسته‌گی‌م. اوها می‌دانند، که چه می‌خواهد، که چه خواهند کرد، که چه می‌شود. من هیچ. من کیستم؟ گریه‌ای که نمی‌آید و دادی که بی‌صداست، مث یه کوه بلند! خسته و آشفته‌ام. ملول‌م چه بسیار. درد می‌کند جای تازیه‌ها بر تن‌م. زنده‌گی؟ چیست این؟ نمی‌دانم. مویه‌ای‌ست بر نادانسته‌گی. آااااه. فریادددد. که من حتا نمی‌توانم بگویم. زبان دارم، نمی‌چرخد. دست دارم نمی‌رقصد. بی‌مایه نیستم من تنها فرومایه‌ی این شهرم. خسته‌ام. صدای باد می‌پیچد در ناله‌های یخچال. کیست آن کس به یاری‌م ینصرنی؟ نیست کسی در این بازیِ کثیف؟ من یک شهروندِ مافیا هستم. تنها. خبیث‌ترین هفت‌های عالم بر من خشم می‌بارند و این هیچ نیست از آن‌چه که باید بگویم که نمی‌دانم.


الف.
 سلام.
  باز حال‌م ناخوش‌ست. افتاده‌ام به سر اتّفاقات کنکورِ عملی و برای هزارمین بار مرورش می‌کنم. که اصلن نمی‌دانم رفتارم درست بوده یا نبوده یا کوفت یا مرض. باید ول‌ش کنم ولی نمی‌کنم. دل‌م می‌خواهد رها شوم.
  عقاب و شاهین را دیده‌اید که چه طور پرواز می‌کنند؟ یکی دوباری بال می‌زنند و بعد با بال‌های باز بر هوا شناور می‌شوند. بال بال می‌زنم برای آن لحظه، نمی‌رسد.
  دل‌م می‌خواهد بگریم. نمی‌دانم. شاید باید نیازم به سیگار را پاسخ بگویم. امّا خسته‌ام. از همه چیز. چه زنده‌گیِ بد دل‌گیری شده. دیگر می‌توانم بفهمم این‌هاست که حال‌م را بد می‌کند. امّا چه کنم، نای در آمدن از بدبختی را هم ندارم. کاش کسی کنارم بود. دل‌م از تنهایی بیزارست.
  چنان کوفته‌ام که ماساژ راه درمان‌ش نیست. کوفته‌گی جواب کوفته‌گی‌ست.
 


الف.
 سلام.
  قرص‌های‌م را خورده‌ام، امّا هنوز از پس آن حالِ بد برنیامده‌ام. طول می‌کشد تا بیایم. شاید به همان اندازه که طول می‌کشد که تأثیر داروها برود و من دوباره به یاد بیاورم که باید هر روز صبح و شب بخورم‌شان.
  امّا این را پدر نمی‌فهمد. یعنی در وضعیّتی نیست که بفهمد. برای فهمیدن کسی باید مشتاق فهمیدن باشد که پدر نیست. پدر نمی‌خواهد بفهمد. مطلب ثقیلی‌ست که فهمیدن‌ش دردناک‌ست. فهمیدن این که دکتر روان‌شناس من را –هرچند ناقص- امّا از پدرم درست‌تر فهمیده. آسان نیست، حتا اگر بی‌خیال‌ترین پدرِ دنیا هم که باشی باز هم سخت‌ست که بخواهی باور کنی در تمامیِ سال‌های عمر فرزندت نتوانسته‌ای با او ارتباط درستی برقرار کنی. این است که به جای پیدا کردن مرهم بر این درد بزرگ، درد را نمی‌پذیری. همان‌طور که پدر نمی‌پذیرد.
  خسته‌ام. روزهای ناراحتی و غم دور شده، امّا روزهای ابهام هست. ابهام‌های بزرگی در زنده‌گیِ من. شاید پذیرش‌ش دردناک باشد، امّا می‌خواهم بپذیرم که چیزهایی در من هستند که هنوز نمی‌شناسم‌شان. دردناک‌ترش این‌جاست که چیزهایی‌ست که نمی‌شود برای کسی گفت. راه گفتنی نیست و به قول بِکِت راهِ گفتنی برای گفتن این که راهِ گفتنی نیست هم نیست. در این راه یاری برای‌م نیست، چون باید تنها به اکتشاف خودم بروم، خودم که کم‌تر کسی می‌شناسدم. نمی‌توانم برای کسی توضیح بدهم که چه چیزی از خودم را نمی‌فهمم وقتی که کسی نیست که بتواند من را، آن‌گونه که من هستم بفهمد. سخت‌ست، امّا چاره‌ای هم جز فهمیدن‌ش نیست، فهمیدن‌ش درد دارد، امّا این ابهام هم درد دارد. مثل دندانی که درد می‌کند، باید کشیدش. دردِ کشیدن‌ش را به درد اکنون‌ش در باید کرد. کاش همه‌ی این بتواند یک آغاز باشد، همان‌طور که شاید طلوع آغاز شده باشد.
 


الف.
 سلام.
  می‌بینم که چه‌قدر نزدیک شده‌ام به رویاها و آرزو‌ها. امّا این نزدیکی شاید به سبب این باشد که من از دیوار مقابل‌م بالا رفته‌ام. حالا لبه‌ی پرت‌گاه‌م. به سوی خوش‌بختی را نمی‌دانم. همه‌چیز شبیه تهِ فیلم‌های ایرانی دارد به خوشی میل می‌کند و این مرا می‌ترساند. تعارف ندارم، من آدم بدبینی هستم. و حالا همه‌چیز به شدّت مشکوک می‌نماید. امّا چه باید کرد، چشم‌ها را بست و پرید؟ از این ارتفاع؟ به کدامین سو؟ پاهای‌م می‌لرزد. قلب‌م امّا نه. قلب‌م می‌لرزد. پاهای‌م امّا نه. نمی‌دانم. دستان‌م. دستان‌م. دستان‌م همیشه می‌لرزد. همیشه می‌لغزد بر کاغذ. یادت هست؟ یادم تو را فراموش. فراموش نکرده‌ام. نمی‌توانم. اَه فراموش‌ش کن. نمی‌توانم. فراموش‌ش کن. نمی‌توانم. فراموش کردن را فراموش کن. چشمان‌م می‌سوزد. قلب امّا نه. خسته‌ام، حالا لبه‌ی پرت‌گاه خوشی و بدی‌ام، امّا هیچ‌چیز که این چنین تمییز داده و مشخص نیست. دیوار زیر پای‌م می‌ریزد، آب می‌رود، آب می‌شود، رود می‌شود، دریا می‌شود، خوبی و بدی در هم می‌آمیزند. من شنا بلد نیستم.
 


الف.

 سلام.

  هرکاری رو که دوست داشته باشی، اعتیاد خودش رو داره، پنج-شیش سال قبل اعتیاد قایق کاغذی ساختن گرفتم، اون هم به شدّت خیلی زیادی. همیشه دست‌م می‌جنبید. ناراحت که می‌شدم قایق درست می‌کردم، خوشحال که می‌شدم قایق درست می‌کردم، گریه می‌کردم و قایق درست می‌کردم، می‌خندیدم و قایق درست می‌کردم، هی قایق، قایق، قایق. اون‌قدر قایق درست می‌کردم که هم‌کلاسی‌هام می‌گفتن من توی قایقا شنا می‌کنم.

  یه روزی، پینت ویندوز رو باز کردم و شروع کردم به کشیدن. خیلی جذّاب بود. خیلی آروم‌م می‌کرد. بعدتر رفتم سراغ اسکچ پدِ ویندوزِ تن. شده بودم مثلِ قبل، توی خوشحالیا، ناراحتیا، عصبانیتا و. اسکچ می‌کشیدم.

وقتی داشتم اسکچامو به ف.میم نشون می‌دادم، دیدم شروع کرد برای دونه دونه‌شون قصّه گفتن. اون‌جا بود که ایده‌ی شکل‌گیری این کتاب پیش اومد. در واقع غریب‌عجیبه‌گی مدیون ذهنِ زیبایِ ف.میمه.

توی این کتاب اسکچ‌ها رو به ترتیب زمانی قرار دادیم و چون کم، باارزشه داستانای ف.میم رو توی یکی دو جمله برای هر اسکچ خلاصه کردیم.

 و حالا نتیجه‌ای رو می‌بینید که خیلی دوست‌ش داریم. آماده و مهیا برای دیدن. غریب‌عجیبه‌گی‌ رو از این لینک دانلودش کنین و از دیدن‌ش لذت ببرید:

دریافت غریب‌عجیبه‌گی

نسخه‌ی الکترونیکِ کتاب رایگانه، اما اگه دوست داشتین ما رو حمایت کنین از این‌جا برامون هر مبلغی که خواستین واریز کنین:

https://idpay.ir/mimajil

و خبر به‌تر این که می‌تونین به راحتی نسخه‌ی چاپیِ کتاب‌مون رو سفارش بدین تا به همراه دو تا هدیه‌ براتون بفرستیم‌ش. این هم از لینک خرید:

https://idpay.ir/mimajilpost/shop

 برای خرید نسخه‌ی چاپی کتاب، یادتون نره اطلاعاتتون رو دقیق‌ وارد کنید و اگر خواستید اسم کسی که دوست دارید کتاب براش امضا بشه رو هم برامون بفرستید. 

ما جز حمایت شما دلگرمی‌ای نداریم، لطف کنین و ما رو توی صفحات مجازی‌تون، به دیگران معرفی کنین. لبخند شما امید ماست.

تقدیم به ف.میم، یادِ عمو شلبیِ عزیز و تمام کسانی که ما رو خواسته و ناخواسته در ساخت این دنیای غریب‌عجیب کمک کردن.

میماجیل، بهار ۹۸


الف.
 سلام.
  دل‌م تنگ شده. دلیلِ دل‌تنگی‌م را هم داشتم شرح می‌دادم، امّا دیدم هرچه که می‌نویسم، آب در هاون کوبیدن‌ست، چرا که دیگر همان خرده نوشتنی را هم که بلد بودم برای بیان تمیز افکارم، فراموش کرده‌ام. حال‌م این روزها خوش نیست. خسته‌ام و دل‌زده. راست‌ش طاقت این دنیا را نیاوردم و دست به خودکشی زدم. حالا نه، چند هفته‌ی پیش. و از خود بیمارستان تا به حالا مدام فکر می‌کنم که چه می‌شد اگر می‌مردم؟ چه فرقی داشت؟ حالا چه‌قدر حال‌م به‌ترست؟ حالا چه‌قدر به‌تر زنده‌گی می‌کنم؟ جوابی ندارم. جوابِ دل‌هایی که می‌شکست را کم می‌دانستم که چه بدهم؛ امّا برای خودم هیچ جوابی ندارم. همان دل‌هایی که می‌شکستند هم قطعن برای‌م جوابی ندارند. خسته‌ام.
  روزها پشت هم می‌گذرند و من هیچ‌کاری نمی‌کنم و این حال‌م را از چیزی که هست بدتر می‌کند. کسی چه می‌فهمد؟ خودم هم نمی‌فهمم. دیگر آرمان و آرزویی برای‌م نمانده که بخواهم برای‌ش بدوم. دیگر همه ستاره‌های محالی شده‌اند که فقط در شب‌هایی که ابر نیست، آسمانِ زیبایی می‌سازند. امّا همه می‌دانند که ما با ستاره‌ها سال‌های سال فاصله داریم و ابدن نمی‌توانیم به آن‌ها برسیم. من این را می‌دانم. آرمان‌ها و آرزوهای‌م دیگر ستاره‌ شده‌اند. حتا ممکن‌ست مدت‌ها پیش مرده باشند و فقط نورشان باشد که بتابد. کسی چه می‌داند؟
  از بعد از بیمارستان فقط در حال ادامه دادن‌م. ادامه دادن به زنده‌گی‌ای که دیگر چندان هم برای‌م مهم نیست، هرچند که هست. مگر می‌شود برای این ذهن مریض چیزی مهم نباشد؟ مریض بودن‌م را بیش‌تر از همیشه حس می‌کنم. ایرادهای اساسیِ ذهن‌م را به خوبی درک می‌کنم. ولی دیگر به هیچ روان‌شناسی اعتماد نخواهم کرد. دیگر هیچ دارویی را نخواهم خورد. خسته‌ام و این به شدّت مشهود است. آدم‌های زنده‌گی‌ام را می‌بینم که با چه سرعتی می‌آیند و می‌روند. درک نمی‌کنم چرا این‌قدر زود همه‌ی آشنایی‌ها صورت می‌پذیرد. چرا این‌قدر زود می‌فهمم که باید از چه کسانی دوری کنم؟ چرا این‌قدر زود می‌فهمم که از همه باید دوری کنم؟ حتا از خودم هم باید دوری کنم.
  عادل بودن خدا را در این می‌دیدم که هرکسی به همان باوری که دارد بمیرد. این شد که خواستم بمیرم. چون باور داشتم که به آرامش می‌رسم. ولی دیگر عادل بودنِ خدا مهم نیست، مهم این است که من بیش‌تر از قبل از آرامش دورم. یادم نمی‌رود اشک‌های‌م را و این که می‌گفتم خسته‌ام، وقتی که به زور سُرم وارد شکم‌م می‌کردند که معده‌ام را شست‌وشو بدهند. همان‌قدر خسته‌ام. چه بسا بیش‌تر. کوچک‌ترین حق من این بود که همان لحظه می‌مردم.
  کاری‌ش نمی‌توان کرد و این پایانی‌ست که من برای منتظران گودو دیدم، پایان زنده‌گیِ من هم چنین‌ست. کاری‌ش نمی‌توان کرد. نه می‌توان مرد، نه می‌توان زنده‌گی کرد. چرا که قطعن زنده‌گی کردن متفاوت‌ست با زنده بودن. و من فکر می‌کنم که شاهِ تنها مانده‌ی کیش و مات شده‌ی شطرنج‌م. مجبورم به حرکت ولی کاری‌ش نمی‌توان کرد.
 


الف.
 سلام.
  پاهای‌م مثل همیشه یخ زده. جوراب‌های رنگوارنگ‌م که دل همه را برده بود نمی‌دانم کجاست؟ رضا روی تخت‌م خوابیده، شاید هم مرده باشد. مازیار و خشی که خش‌ست دارند درخت زنده‌گی می‌بینند و من حال‌م مثل همیشه خوش نیست. مثل اکثر اوقات. این که دارم می‌نویسم خودش معجزه‌ای‌ست. خواب‌گاه جای خوبی نیست. آرامش ندارد. مسئله این است که کجا آرامش دارد؟ کجاست آن آرامش کوفتی‌ای که می‌خواستیم باشد و نیست. چه مرگ‌مان شده است؟ نمی‌دانم و گیرم. گیر هم‌این ندانم کاری‌های‌م می‌افتم من همیشه. آنالیز رفتاریِ خودم حال‌م را از خودم به هم می‌زند. من آن چیزی که می‌کنم نیستم. آن چیزی که می‌خواهم نیستم. آن چیزی که باید باشم نیستم. این جمله‌ها چه‌قدر تکراری‌ست. بوی نا می‌دهد. چند سال‌ست هم‌این کس‌شرها را می‌نویسم و نفرین بر من که تغییر نمی‌کنم. مریضی مریضی مریضی. می‌خواهم بروم به حمام ولی حمام خوابگاه دل‌خواه‌م نیست. در کل حمام را دوست دارم در صورتی که دوست‌ش ندارم. تا به حال از حمامی خوش‌م نیامده ولی فکر می‌کنم شاید حمامی ببینم که دوست‌ش داشته باشم. جلوی اتاق دویست و سی و چهار یک سوراخ بود. سوراخی که علنن به طبقه‌ی پایین می‌خورد. می‌شود از این زندان فرار کرد. فقط باید آن سوراخ را با آرامش بزرگ‌تر کرد، منتها نگهبان‌های کشیک شب را نمی‌دانم باید چه کنم. کسی با من فرار نمی‌کند. بیرون این زندان هم خبری نیست. وقتی در زندان به دنیا بیایی، هرچه‌قدر هم که به زندان بروی و فرار کنی باز هم در زندان هستی و غیر این نیست چیزی؟ چه کس‌شرهای تازه‌ای می‌گویم! جالب‌ست. هم‌چنان پاهای‌م یخ کرده و معده‌ام دارد سوراخ می‌شود از گشنه‌گی و کلی سیگاری که پشت هم کشیده‌ام. من دردهای‌م را می‌شناسم. دیگر می‌دانم که چه چیزهایی حال‌م را خوب می‌کنند، چه چیزهایی حال‌م را بد می‌کنند و چه چیز‌هایی هم حال‌م را خوب می‌کنند و هم حال‌م را بد می‌کنند. دوست داشتنی‌ترین‌های‌شان همان‌هایی هستند که هم حال‌م را خوب می‌کنند و هم حال‌م را بد می‌کنند. از جمله هم‌این نوشتن یا در اینستاگرام کارهای این و آن را دیدن یا وب‌لاگ خواندن یا موزیک گوش دادن. به هر حال این‌ها چیزهایی هستند که باعث می‌شوند به خودم رجوع کنم و چون از خودم خوش‌م نمی‌آید، چون آن چیزی نیست که می‌خواهم باشم پس حال‌م از خودم و از زنده‌گی و از همه‌چیز بد می‌شود و دیگر نمی‌شود کاری‌ش کرد. دیگر نمی‌دانم باید چه کار کنم. دیگر نمی‌دانم. اتّفاق‌های غریب بامزه‌ای می‌افتد گاهی. این که غریب‌عجیبه‌گی کمک می‌کند تا بتوانم زنده‌گی‌م را ادامه بدهم برای‌م خیلی دوست داشتنی‌ست. هرچند که برای هیچ‌چیز اهمیّتی که شاید را قائل نیستم امّا چه می‌شود کرد؟ هم‌این که از این اتّفاقات در این جا به عنوان بامزه یاد می‌کنم که خودش مقداری اهمیّت دادن‌ست، شاید که آن‌قدر که شاید نباشد ولی هست. کم کم دارد از این نوشته بدم می‌آید ولی باید ادامه بدهم و بعد هم به‌دون هیچ نگاهِ دوباره‌ای پست‌ش کنم که اگر هرکاری غیر از این بکنم حال‌م بد می‌شود. البته نه این که حالا حال‌م خوب‌ست، ولی خب حال‌م بدتر از حالا می‌شود و خر بیار و باقالی بار کن. صدای سیستم گرمایش خواب‌گاه اجازه نمی‌دهد که سه‌تار را کوک کنم و وقت‌هایی هم که گرمایش خاموش‌ست اصلن حواس‌م نیست که کوک‌ش کنم یا برای‌م مهم نیست که کوک‌ش کنم یا حال‌ش را ندارم. خیلی گشاد بودم و هستم و این بد است. خوش‌حال‌م که حیوان خانه‌گی ندارم، چون صددرصد از شوخی‌های بی‌مزه‌ام و از بی‌غذایی و کم‌بود محبّت‌ می‌مرد و غم مردن‌ش حال‌م را بدتر می‌کرد. دل‌م برای شمال تنگ شده. جالب‌ست. شاید این دل‌تنگی‌ها باعث بشود که کم‌کم حس لذّت بردن‌م برگردد. شاید باعث بشود که همه‌چیز از این حالت به تخم‌م خارج بشود. نمی‌دانم. شاید باعث بشود که قدردان باشد. ولی گمان نمی‌کنم هیچ‌کدام از این اتّفاق‌ها بیوفتد، نه این که نشودها، می‌شود. ولی من نمی‌خواهم. من یک خودآزاری مزمن دارم. مریض بودن‌م مشخص‌ست. کاش می‌شد همه‌چیز در هم‌این لحظه و با هم‌این اپرایی که از فیلم‌شان می‌آید تمام می‌شد. زیبا نیست، ایده‌آل نیست، شاید حتا خوب هم نباشد. ولی بد نیست. نمی‌دانم شاید حتا بد باشد. ولی خب تمام شدن لازم‌ست. عذاب‌آورست این درد و رنجی که خودم باعث‌ش هستم و خودم نمی‌توانم ریشه‌اش را بزنم چون در این صورت ریشه خودم را زده‌ام و دیگر نخواهم بود. قبلن فکر می‌کردم که این‌هایی که می‌گویند روزی هزار کلمه می‌نویسم چه کار ساده‌ای می‌کنند ولی تازه به هفت‌صدوشانزده رسیده‌ام. قبلن بیش‌تر از این‌ها هم و درست و درمان‌تر از این‌ها هم نوشته‌ام ولی الآن نمی‌دانم. دردآورست که بخواهم فکر کنم. دل‌م تنگ شده و می‌دانم که دل‌‌م به صورت آرمانی برای همه‌چیز تنگ شده. این‌ها جملاتی‌ست که از پست قبل پاک شدند. این که دل‌تنگی‌های من برای چیزها واقعی نیست. بلکه آرمانی و ایده‌آل‌گراست. دل‌تنگی‌های‌م برای اتّفاقاتی‌ست که اتّفاق نیافتاده ولی تمنای تصوّرات من این بوده که. نمی‌خواهم ادامه بدهم، جملات‌ش نمی‌آید. شاید خودتان بفهمید شاید هم نفهمید. این‌طور که دل‌م برای شمالی تنگ شده که هیچ‌وقت تجربه‌اش نکرده‌ام و می‌دانم که نمی‌توانم تجربه‌اش کنم. می‌دانم که دل‌تنگی‌های‌م حتا اگر خیالی نباشند، جمع همه‌ی خوبی‌های خاطرات‌م با هم‌اند. بی‌هیچ بدی‌ای و این بدست. چون اگر خوبی‌هایی که در هر تک خاطره‌ی من ثبت‌ شده را دو درصد از کل خاطره بگیریم، حالا من صد درصد دل‌تنگی برای خوبی‌ها دارم که می‌شود جمع پنجاه خاطره که با هم قاطی شده‌اند و همه‌ی بدی‌های‌شان پنهان شده. خیلی دل‌م می‌خواهد که این موضوع را توضیح بدهم و می‌دانم که نمی‌توانم. تازه مسئله این‌جاست که همه‌ی این خوبی‌ها به‌طور مشخص پیدا نیستند و همه‌چیز خیلی انتزاعی و گنگ‌ست. فیلم‌شان تمام شد و من دیگر نمی‌خواهم ادامه بدهم چرا که می‌دانم برای مهم نیست چه می‌نویسم و ورّاج شده‌ام که فقط بنویسم پس هیچی. کپی تو نت اند کپی تو نیو پست.
 


الف
  سلام.
  حال‌م این روزا حالِ خوبی نیست! نمی‌دونم چرا. شاید هم می‌دونم. یک‌جوری‌م که نمی‌تونم بفهمم‌ش. از خودم می‌رونم در حالی که دل‌م تنگه. با پا می‌کشم، با دست پس می‌زنم. درس نمی‌خونم. گند زدم به امتحانات‌م تا این‌جا و خیلی هم نمونده. قرارم با خودم این‌طور نبود و دیگه مثل همیشه به تخم‌م نیست. امّا از دست‌م رفتن. نباید گند می‌خورد توش. ولی خب چیزیه که شده. فاک ایت:)
  حس می‌کنم با اقدام به خودکشی‌م به اون صورت، ضربه‌ی بدی به بابا خورد. یه جورایی از این اتّفاق ناراحت‌م. هرچند که این ضربه لازم بود شاید. شناخت خیلی کمی از من داشت و فکر نکنم تا الآن اتّفاقی افتاده باشه که شناخت‌ش از من بیش‌تر شده باشه. ضربه‌ی دوّم رو وقتی خورد که رو‌به‌روی بوفه‌ی بیمارستان نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. فکر می‌کرد که تمام تلاش‌های نادیدنی‌ش اثر کرده و یکی از صمیمی‌ترین و نزدیک‌ترین افراد زنده‌گی‌مه. در صورتی که هیچ‌وقت برای من این‌طور نبود. و من این رو خیلی مستقیم به‌ش گفتم. حال‌م توی اون موقعیّت اصلن خوب نبود. همه‌ش داشتم به این فکر می‌کردم که اگه به کسی نمی‌گفتم. اگه مرده بودم. خیلی خوب می‌شد. واقعن زمان مناسبی برای جواب پس دادن نبود.
  حس می‌کنم این روزا بابا داره لی‌لی به لالام می‌ذاره و لوس‌م می‌کنه یه جورایی. رفتارهاش زیاد برام قابل توجیه نیست. وقتی می‌خواستم بگم که قصد دارم خونه بگیرم تا هفتاد درصد مطمئن بودم که می‌گه نه، ولی کوچیک‌ترین مخالفتی هم نکرد. یا پی‌گیری مداوم‌ش درمورد بخاری و وضع خونه. اصلن توقع نداشتم که ام‌روز زنگ بزنه و بگه بخاری خریدم و یک‌م صبر کنین تا بیام. شاید قصد داره ارتباطِ به‌تری برقرار کنه یا نمی‌دونم :/
  اون روز تو بیمارستان خیلی پاپیچ می‌شد که بدونه دلیل ناراحتی‌هام چیه. من نمی‌تونستم بگم. نمی‌تونستم بگم یکی از دلیلای اصلی‌ش خانواده‌مه. امّا بابا هم‌چنان اصرار داشت. اصرار داشت که اگه الآن نمی‌تونی، بعدن بگو. اگه نمی‌تونی بگی، بنویس. ولی خب، تنها جواب من این بود که شاید بعدن. من آدمِ ایده‌آل‌گرایی‌م. پیامک نوشتن‌هایی که محدودیت کاراکتر داره اذیّت‌م می‌کنه. این که همه‌ی متن‌م یه جا نره، اذیّت‌م می‌کنه. بعد عید براش ای‌میل درست کردم و ای‌میل فرستادم ولی باز جواب‌مو با پیامک داد. تله‌گرام نداره و من هم غیر از تله‌گرام ندارم، حتا امکان نصب‌شو هم ندارم. هفته‌ی پیش تصمیم گرفتم که هم‌این‌جا براش نامه بنویسم. آرشیو وب‌لاگ‌مو کامل در اختیارش بذارم. در اختیار آدمی که تمام عمر فکر می‌کرده که خیلی با من صمیمیه ولی هیچی از من نمی‌دونسته و نمی‌دونه. می‌خواستم اگه قراره ارتباطی شکل بگیره، درست و از بن شکل بگیره. این یعنی تمام اطلاعاتی که از دیگران سانسور نکردم، امّا از خانواده‌م چرا. زیاد برام فرقی نمی‌کنه که چه اتّفاقی بیوفته. نمی‌دونم. خیلی مهم نیست دیگه. وقتی مرگو می‌پذیری دیگه واقعن چیزی مهم نیست. هم‌این الآن‌م در حالت نیمه تَرد شده از خانواده قرار گرفتم. پس چه به‌تر که کامل رو بشم براش. این‌طوری اگه دفعه‌ی بعدی خواستم که نباشم، بیش‌تر می‌دونه که چرا! امّا شک دارم. قلب‌م راضیه، امّا مغزم حرفی نمی‌زنه. و نمی‌دونم!
 


الف.
 سلام.
  از این به بعد اسم این‌جا می‌شه کُمد. کُمد جای امنیه که مدّت‌های زیادی توش بودم. دقیقن همون دورانی که وب‌لاگ‌نویسی رو شروع کردم. وقتی که بعد از پنج‌سال از زاهدان برگشته بودیم به قم. خونه جدیدی که کُمد داشت و اتّفاقن کُمدش توی اتاق من و مهدی بود. و این هم دلیل دوستی من و کُمد شد. هروقت ناراحت می‌شدم یا حال‌م خوب نبود یا می‌خواستم گریه کنم، کُمد امن‌ترین جای خونه برای من بود. گاهی وقتا، توی کُمد که بودم، مهدی به شوخی درشو قفل می‌کرد. بعدها فهمید که این کار منو بیش‌تر خوش‌حال می‌کنه. حتا یادمه یه بار من توی کمد بودم و حسن که مهمون‌مون بود به شوخی داشت در رو قفل می‌کرد ولی مهدی به‌ش گفت: فک می‌کنی که چی؟ این‌طوری بیش‌تر خوش‌ش می‌آد! :))
  من همه‌ی این‌ها رو فراموش کرده بودم. خیلی وقته که سعی می‌کنم افسرده‌گی‌های اون زمان‌م رو فراموش کنم، در صورتی که هنوز از افسرده‌گی‌های اون زمان دارم رنج می‌برم! چیزی که باعث شد همه‌ی این خاطره‌ها زنده بشه، اتّفاقیه که سر پروژه‌ی مستند داستانیِ دانشکده‌ی هنر افتاد. من اون‌جا بوم‌مَن (اپراتور بوم صدا) بودم درصورتی که خیلی کم بوم رو گرفتم دست‌م و در اصل دستیار صدا محسوب می‌شدم. صحنه‌ای که داشت فیلم‌برداری می‌شد توی پلاتو بود. گروه صدا کارشو انجام داده بود و همه‌ی وسایل رو آماده کرده بودیم و چیده بودیم روی میز. فضای کار برای من یک‌م سخت بود. سر مسائل بیمارستان و کُس‌دستی‌م توی کار کردن‌ها، کارگردان -که خودش یه صدابردار حرفه‌ایه- با صدابردار از دست‌م راضی نبودن و این توی تمام رفتارهاشون پیدا بود. از یه طرفی‌م فضای کار یک‌م تشنّج‌ش زیاد بود و از طرف دیگه هم بی‌کار بودیم تا بقیّه‌ی گروه‌ها کارهاشونو انجام بدن. همه‌ی اینا منو ناراحت کرده بود. خب من آدمِ حسّاسی‌م. سر کوچک‌ترین چیزی ممکنه که ناراحت بشم، اینا که باز دلیلای خوبی بودن. برای سیگار کشیدن هم هی باید از آقای صدابردار اجازه می‌گرفتی که خب اون‌م با من اوکی نبود، پس نمی‌شد رفت و سیگار کشید. من دنبال یه جا می‌گشتم که آروم بشینم. و جایی که پیدا کردم فضای زیر میز صدا بود. کوچیک و دنج. مجبور بودی جنینی بشینی. همون‌طوری که همیشه می‌خوابم. اون زیر که بودم با تاریکی‌ پلاتو و این که هیچ‌کسی نمی‌دونست کجام و کاری‌م نداشت، تمام خاطرات کُمد رو برام زنده کرد. کُمد عزیزم. دوست داشتنی‌م.
  این‌جا اسم‌ش کُمده. باید بیش‌تر توش بنویسم. اتّفاقای خوبی داره پیش می‌آد. البته بگایی‌های خودش رو هم داره ولی چه می‌شه کرد. زنده‌گیه دیگه، عَدنِ اَبَد که نیست. خونه خیلی به‌تر از خوابگاهه. هرچند این‌جا بیش‌تر از خوابگاه می‌خوابم ولی حداقل‌ش اینه که می‌خوابم. باید هور رو کوک کنم و شروع کنم به تمرین کردن. احتمالن بعد فرجه‌ی امتحانات می‌خوایم ویکتوری رو دوباره شروع کنیم. باید طراحی کنم. اگه یوسف، سیستم‌ش رو بیاره می‌تونم کار با نرم‌افزار رو هم شروع کنم و کلّی خوش‌گذرونیِ دیگه. البته همه‌ی اینا بسته به اینه که ‌مو هم بکشم و کار کنم. احتمالن برم انتشارات دانشگاه هم صحبت کنم برای کار تایپ یا کاغذ بزنم برای تایپ ببینم چند چندیم. اوضاع مالی به شدّت ریده‌ست. باید سیگارو کم کنم. ورزش کنم. دوست ندارم هی از بابا پول بگیرم. خب گناه که نکرده بنده خدا. تازه من‌م نمی‌خواسته! خودم اومدم :))
  آها راستی در مورد کُمد. من خیلی دوست دارم قالب اختصاصی داشته باشم. قالبی که به کُمدِ عنوان هم بیاد. ساده باشه. سلیقه‌م مشخصه دیگه. از اون‌جایی که من هم گشادم و هم بلد نیستم. خوش‌حال می‌شم که کسی با چنین هدیه‌ای بیاد خونه‌ی جدیدم. من‌م قول می‌دم براش هدیه‌ی ویژه در نظر بگیرم. شاید یه چاپ، مثل چاپایی که به شباهنگ دادم و شباهنگِ نامرد هم، هی با هدیه دادن‌شون به این و اون خوش‌حال و خوش‌حال‌ترم می‌کنه. آخه تو بلاگ من که خبری نیست. هر یه ماه یه بار، یه کامنت جدید از شباهنگ می‌آد که یکی از جغداتو دادم فلانی! دفعه‌ی بعدی می‌آد راجع به افسانه‌ای که راجع به جغدا هست ازم می‌پرسه. می‌پرسه این که اینا رو بذاریم رو هم نور ماه به‌شون بتابه کافیه؟ یا باید وِردم بخونیم؟ من‌م شبیه خدایِ بنی‌اسرائیل کم نمی‌آرم، یه وردم به کار اضافه می‌کنم. بوم بابا بوم بام، بابی بابا بوم بام. (آهنگ آشیانه‌ی فریدون فرخزاد) اصن چه فکر خوبی. باید دوستی با کُمد رو با این آهنگ آغاز کنیم.
  پ.ن. درمورد قضیه‌ی قالب و جایزه‌ش و اینا کاملن جدی‌م :) فقط ممکنه یک‌م دیرکرد داشته باشم، واِلّا آدم بدقولی نیستم :))

 

 


الف.

 سلام.
  معدلِ این ترم‌م به پونزده‌ هم نرسید و این افتضاحه. چون با خیالِ خوشِ من، که قرار بود دانش‌گاه تهران درس بخونم، با این وضعیّت، معدّل‌م توی تهران خیلی کم‌تر از این هم می‌شد. حالا فکر کن که من تمامِ تصوّر جدیدم رو روی این گذاشتم که از این خراب شده‌ای که همه‌ش حال‌م رو بد می‌کنه (تا اون‌جا که کاملن برای خودکشی مصمّم می‌شم و انجام‌ش می‌دم!) می‌تونم برم. امّا چه‌طوری؟! اگه قرار باشه از این‌جا انتقالی بگیرم به یه دانش‌گاه به‌تر، که من جایی جز تهران یا هنر سراغ ندارم (اگه باشه هم، به تصوّرِ من مناسب نیست، چون تو تهران واقع نشده!)، باید معدلِ کوفتی‌م بیش‌تر از این باشه، خیلی بیش‌تر از این. و من کی باید درخواست این انتقالی رو بدم؟! حدود اردی‌بهشت! دیگه بخوره تو اون سرم.

  امّا آیه‌ی یأس نخونم دیگه. این ترم باید خودمو جمع کنم. برای هم‌این خونه گرفتم. هرچند شاید اوضاع خیلی خوب نباشه، ولی از خواب‌گاه به‌تره. دیگه مجبور نیستی هرشب بین وسوسه‌ی مافیا بازی کردن یا نکردن، یا گل کشیدن یا نکشیدن فکر کنی. راحتی. خیلی‌ راحت‌تر می‌تونی تصمیم بگیری که کی چی‌ کار کنی. البته این مزیّت‌ها، معایب خودش هم داره مسلمن. ولی خب تا جایی که می‌شه باید بیش‌ترین بهره رو برد دیگه. غیر اینه؟!

  برای این ترم سیزده واحد بیش‌تر برنداشتم، ینی تا هیفده واحد می‌شد که بردارم. ولی خب همه‌ی ظرفیتا پر بود، بعضی از بچّه‌ها بیش‌تر از چهارتا به‌شون نرسیده بود، نمی‌دونم! این سامانه‌ی انتخاب واحد و اینا دیگه چه کس‌شریه آخه؟! به هرحال سیزده واحد برداشتم درصورتی که فکر کنم مینیموم حداقل باید چهارده واحد برداری. من هیچی از این قواعد مسخره‌ی دانش‌گاهی نمی‌دونم. نهایت دو واحد دیگه بردارم. سرم خلوت باشه می‌تونم خودمُ قوی‌تر کنم، بیش‌تر به کارام برسم و از درس‌ها نمره‌ی به‌تری بگیرم.

  دارم سعی می‌کنم که سیگارم رو کم کنم. دو روزه که روزی یه نخ کشیدم. راست‌شو بخواین زیاد به خاطر ضرر و زیان‌ش هم نیست، چون من سیگار کشیدنو دوست دارم، خیلی زیاد هم. امّا خب دیگه دوست ندارم که سیگار آشغالی مثل مونت‌کارلو بکشم و این‌جا هم سیگار خوب گیر نمی‌آد. پس ترجیح می‌دم کم بکشم، این‌طوری سینه‌م یک‌م از دود خالی می‌شه، کیف‌ش هم بیش‌تره:)

  شبایی که نمی‌خوابم رفلاکس معده دهن‌مو صاف می‌کنه. از این بابت که توی این وضعیّت نخوابیدم، خوش‌حال‌م. از ام‌روز می‌رم ورزش و حال‌م از اینی که هست به‌تر می‌شه.

  کلّی کار دارم که باید بکنم، از نوشتن دوباره‌ی فیلم‌نامه‌ی ویکتوری بگیر که خودش، شروع مرحله‌های بعدیِ کاره، تا کلّی کار نیمه‌تمومی دارم یا کارهایی که باید شروع می‌کردم، یا باید شروع کنم و اوووف نگم براتون. امّا خب من در این روز چند روز اخیر چون کردم؟! هیچی نشستم صب و تا شب، شب تا صب، غیر از مواقعی که خواب‌م یا غذا می‌خورم، وب‌لاگ خوندم. نزدیک یه هفته بود که اینوریدرم رو ول کردم بودم به امون خدا، و حالا که دوباره برگشته بودم نمی‌خواستم حتا یه دونه پست رو از دست بدم، که فکر کنم واقعن هم این اتّفاق نیوفتاد. تنبلی بد دردیه! نه؟!
  این روزا خوش‌حال‌م و حال‌م خوبه، واقعن می‌تونم بگم که حال‌م خوبه! امّا خیلی وقتا پیش می‌آد که یهو شروع می‌کنم به ترسیدن، معمولن با یه اتّفاق بد متوسط یا کوچیک. می‌ترسم، به شدّت هم می‌ترسم. یهو علائم برگشت حالِ بد رو توی خودم می‌بینم. امّا خب اگه قراره که برنگرده، خودم نباید راه‌ش بدم درسته؟! خب راه‌ش نمی‌دم:) حدِّاقل سعی می‌کنم! این کار رو که دیگه می‌تونم بکنم!

  خیلی راجع به موضوع پستِ قبل فکر نکردم، امّا الآن دیگه چندان میلی به آشکار کردن حقیقت پیشِ پدرم ندارم. یه مودی بود که گذشت. شاید راه درستی بود، نمی‌دونم و انکارش هم نمی‌کنم. ولی دیگه چنین حسی ندارم. شاید دفعه‌ی بعدی که این حس اومد سراغ‌م، این کار رو کردم. خیلی نمی‌تونم دیدگاه منطقی داشته باشم و خب خدا رو شکر که هیچ‌کس هم نیومد و نظر خاصی نداد در این زمینه، به غیر از فاطمه‌ی عزیزِ عزیز، که خب خودم قبلن در این مورد باهاش صحبت کرده بودم!

  کلّی حرف‌های دیگه مونده که می‌تونم بنویسم، ولی خب بسه. به نظرم باید یک‌م باید منسجم‌تر و درست و درمون‌تر بنویسم. از الآن می‌دونم که پستِ بعد در رو چه موردی می‌خوام بنویسم، و خب اون مثل این ریخته و پاش و قِی کردن یه عالمه فکر تو هم نیست! حدِّاقل سعی می‌کنه که نباشه، سعی که می‌تونه بکنه؟! :d

 تمامیما!


الف.

 سلام.

  خیلی کار دارم که باید انجام بدم، و در هم‌این هنگام فقط در حالِ وقت تلف کردن‌م. حقیقت تلخ این‌جاست که کرونا نخواهم گرفت هیچ‌وقت، امّا این مرضِ گشادی روزی من رو از پا در می‌آره. و من نمی‌تونم از پا درش بیارم چون. ، درسته! گشادم:) چرخه‌ی منصفانه‌ایه.

  بگذریم، کلمه‌ها رو با چنین کس‌شرهایی به هدر ندیم به‌تره. تازه من می‌خوام بنویسم که حال‌م به‌تر بشه و بتونم کار کنم. پس!

  اون‌هایی که تا حدودی با من آشنا هستن از علاقه و ارادت زیادِ من به محسن نامجو خبردارند. همیشه دوست داشتم و دارم که در مورد نامجو و کارهاش و طرز تفکرش و کلن این آدم بنویسم. برای هم‌این نمی‌دونم که این پست قراره به اون موضوعی که من می‌خوام بپردازه یا به محسن‌ نامجو. در هر حال من سعی خودم رو می‌کنم که از موضوع خودم منحرف نشم، و در نهایت هم با تدوین سر و ته این متن رو دربیارم:)

  تویِ مترو بودیم و در مسیر ترمینال جنوب تا با هم بیایم به این‌جا. این شهر غربت زده و من برای این که بی‌کار نباشیم، دفترچه‌ی الکترونیک اشعار مطنطن رو دادم که بخونه. تا بعدش بتونیم با هم آلبوم رو گوش بدیم. رسیدیم به شعرِ سوّم. شعرِ "چه باشد". تقدیم به بهار. هم‌سرِ نامجو. قبل از این که شروع به خوندن کنه، گفتم که خیلی برام جالبه که چنین شعری رو تقدیم به زن‌ش کرده و من هم اگه هم‌چین شعری می‌گفتم زمانی، دوست داشتم که به تو تقدیم‌ش کنم. فضایِ کلّی شعر در حالِ ترسیم اینه که چی می‌شد اگه من نبودم. شعرِ سختی نیست و معنا کردن‌ش تنها اینه که کلمات رو از حالت آهنگین خارج کنی و بس. شعر با این مصرع شروع می‌شه که "چه باشد اگر مرگ در من بخسبد".

  نکته‌ی جالب قضیّه اینه که توی کتاب درّابِ مخدوشِ محسنِ نامجو که من افست‌ش رو از دست‌فروش‌های حوالیِ انقلاب خریدم، توی یکی از یادداشت‌های دوره‌ی جوانی، نامجو می‌گه که دیگه نمی‌خوام به خودکشی فکر کنم. و پانویس کرده که دیگر هم این کار رو نکردم. وقتی من این‌ها رو می‌خوندم، برام باور نکردنی و غیر ممکن بود که یه آدم نخواد به خودکشی فکر کنه و دیگه هم این کار رو نکنه. ولی نکته‌ی جالب‌تر قضیه، دقیقن جلوی چشمِ من و هم‌این‌جاست. چیزی که وقتی با هر کسی در مورد خودکشی‌م صحبت می‌کنم می‌گم. تا یکی دو ماه بعد از خودکشی، حال‌م به شدت ی بود. می‌گم ی چون بد، جواب‌گوی اون حال نیست. زیباترین لحظه، تراژیک‌ترین لحظه‌ی بیمارستان هی می‌اومد جلوی چشم‌م. توی تراژدی‌های یونانی اگر خونده باشید، تهِ اکثرشون یه فاجعه‌ست. مرگ‌های خواسته و ناخواسته و بلا و خودکشی. ولی هیچ‌کودوم از اونایی که من خوندم این صحنه‌ی تراژدی رو نداشت که من تجربه کردم. فکر کن پایان رومئو و ژولیت (هرچند نه رومئو و ژولیت برای یونانِ باستانه و نه حتا من خوندم‌ش!) این‌طور باشه که وقتی ژولیت به هوش می‌آد و می‌بینه رومئو، بالای سرِ ژولیت؛ که فکر می‌کرد مرده، خودکشی کرده، خنجرِ رومئو رو بیرون بکشه و فرو کنه توی قلب‌ش. در انتظار که بمیره ولی این اتّفاق نیوفته. ندیمه‌ها وارد بشن و سعی کنن که ژولیت رو از جسد رومئو جدا کنند و پزشکان سعی کنن که زخم‌ش رو مداوا کنند، ژولیت امّا در این لحظه هم‌چنان بخواد که بمیره. اشک بریزه و فقط بخواد که بمیره. امّا این اتّفاق نیوفتاده و نمی‌افته. پایان. به نظر من این تراژدی‌تر از داستان شکسپیره. این چیزیه که برای من اتّفاق افتاد. من روی تخت خوابیده بودم و پرستار داشت از توی لوله‌ی بینی‌م سرم وارد معده‌م می‌کرد و یوسف با رومینا اومدن تو اتاق با چشم‌های اشک‌آلود. و من اشک می‌ریختم که دیگه خسته شدم. نمی‌خوام ادامه بدم. زیاد دارم این قضیه رو تکرار می‌کنم نه؟ برای من خیلی تأثیرگذار بود این لحظه. تا الآن از ذهن‌م پاک نشده. توی اون یکی دو ماهِ بعد بیمارستان تمام حال‌م هم‌این بود. تنها خواسته‌ام این بود که نمانم.

  امّا بدا روزگاریه. ماندم. و حالا می‌فهمم منظور نامجو از این که می‌گه دیگه به‌ش فکر نکرده چیه. چون خودم هم دیگه به‌ش فکر نکردم. درسته. من توی بیمارستان خیلی سختی کشیدم. اون شب، دوس‌دخترم پشت تله‌فون داشت زار می‌زد. مهدی اومد گفت دیگه به من ربطی نداره می‌خوای چه کار کنی. بابا اومد و گفت که صورت‌ مادرت هم‌این‌که خبرو شنید پر اشک شد، که فکر اینو نکردی که ما خرج کفن و دفن‌ت رو نداریم، که دفعه‌ی بعدی که خواستی این کار رو بکنی اوّل برای خودت یه قبر بکن. پرسنل بیمارستان منو بابتِ هر دفعه بغل کردنِ دوست دخترم ن، که این‌جا بیمارستانه آقای حیدری. سه روز کامل نسخ بودم با کلّی درد و حالِ بد. با فکر این که مهرآسا و یوسف و رومینا نشستن کنار هم، زار زدن و همه‌ی کمل مشکی‌هامو کشیدن. که بابا برام نامه گذاشته بود که اینا همه نشونه‌ست. ما بچّه نمی‌خواستیم، ولی تو به دنیا اومدی و یه هدیه از طرف خدا بودی. اینا نشونه‌ست که به دوست‌ت گفتی. که بعد تو اتوبوس برگشت‌ش پیام داد با صورتی خیس از اشک دارم می‌رم و تو نمی‌دونی که چه‌قدر دل‌م رو شکستی. بله مردِ بی‌احساسِ خانواده‌ام هم قلبی دارد که می‌شکند! که هر دفعه این بحث پیش کشیده می‌شه محمّدحسن می‌گه آره من گریه‌های باباتو شب، تو اتاق خواب‌گاه  می‌شنیدم. امّا هیچ کودوم اینا کوچیک‌ترین مانعِ ذهنی‌ای برای من نیست که نخوام خودکشی کنم. و می‌دونم که اگه زمانی دوباره تصمیم بگیرم خودکشی کنم. هیچ چیزی جلودارم نیست. حتا حالا به‌ترین فرصت رو برای خودکشی دارم. تویِ خونه‌م، در یک شهر غریب. یوسف و رومینا هم پیش‌م نیستن. به مادر و پدرم هفته‌ای یک‌بار هم زنگ نمی‌زنم. برادرم هم. دوست دخترم هم که دست‌ش به جایی بند نیست. و نهایتن تا کسی برسد بالای سرم، من کاملن مرده‌ام. همه‌چیز مهیاست، الّا خواستن این که بمیرم. که نمانم.

  این ذهن‌م رو درگیر کرده که چه اتّفاقی افتاده. نمی‌دونم. خارج از درکِ منه. پریمی، مشاورِ ترک اعتیاد که از طرف دانش‌گاه اومده بود وضعیت رو دریابه ول‌م نمی‌کرد. به بابا گفته بود، به مهدی گفته بود، به فاطمه گفته بود. که برم مشاوره. مشاوره با خانمِ محمّدپور. کسی که برای سنجش سلامت رفته بودم پیش‌ش و جالب بود برا‌م. با این حال دو ماه تمام همه‌ی این آدم‌ها مخ‌م رو جوییدن که برم پیش‌ش و نمی‌خواستم برم. امّا الآن بدم نمی‌آد که این‌کار رو بکنم.

  نگاه‌م به زنده‌گی دیگه مثل قبل نیست. چندان هم دوست نداشتم و ندارم که نگاه‌م این شکلی باشه. ولی هست. حالا فکر می‌کنم که چه اهمیّتی داره تلاش کردن برای رسیدن به اهدافِ بزرگ. نمی‌دونم حتا از نظر مذهبی‌ش چه اهمیّتی داره بهشت یا به خدا رسیدن. این‌قدر از مذهب جدا افتاده‌ام که همون اهداف بزرگ. آرزوها، برام واژه‌ی به‌تریه. چه اهمیّتی داره مگه؟ دنیا هم‌این دو روزه که هست. شد شد، نشد نشد. بعدش می‌میریم و در آن سوی تَتَق، تَق تَق معلوم نیست که چیه. مهم هم نیست که چیه. هر کاری دل‌ت می‌خواد بکن. اصلن هر کثافتی که می‌خوای بشو. چه اهمیّتی داره مگه. چندان برام جذّاب نیست این قضیه، این بی‌مبالات بودن من رو می‌ترسونه. ولی باور کنونی‌م اینه. و اگه بخوام برگردم به باور قبلی‌م دوباره زنده‌گی می‌شه همون گهی که بود. این‌طوری تحمّل‌ش راحت‌تره. دارم گه می‌خورم که می‌خورم، فعلن می‌تونم، پس می‌خورم! نگا! چه فلسفه‌ی آسون‌گیرتریه:)

  حالا نامجو، بعد سالیان می‌گه "چه می‌شد اگر مرگ در من بخسبد؟!" چیزی که من گمان می‌کنم اینه که، آدم هیچ‌وقت نمی‌تونه به نبودن‌ش فکر نکنه. به این که اگر نمی‌بود چه می‌شد؟ و من به شخصه فکر می‌کنم که اگر نمی‌بودم، چیزِ خاصی نمی‌شد:) دنیا تفاوتی نداشت. حال‌م دیگه خوب نیست! شاید نباید از چنین چیزی می‌نوشتم، ولی می‌تونم، پس می‌خورم!

آلبوم جدید نامجو جذّاب و دوست داشتنیه. می‌تونید رایگان دان‌لودش کنید، چون خودِ نامجو، جذّاب و دوست داشتنیه و رضایت می‌ده که شهروندای ایرانی لازم نیست بابت کارش پول بدن. قطعه‌ی جذّابِ دیگه‌یِ این آلبوم که دوست دارم درموردش بگم قطعه‌ی "دیو و فرشته‌"ست. این قطعه خیلی به حال و هوایِ این سالی که گذشت می‌خوره. هم‌این. می‌خواستم هم‌این‌قدر درموردش بگم.

  دیگه خسته‌م. من کمل مشکی می‌کشم، شما هم به "چه باشد" گوش بدید.

 بیست و هفتِ اسفندِ نود و هشت.

 پ.ن سابق بر این امکان مدیا قرار دادن توی پست بود ولی حالا نیست و از آن‌جایی که من از دی‌شب تا به حال، در حالِ پست گذاشتن می‌باشم و بیان تازه اجازه‌ی این کار را می‌دهد، پس به هم‌این اکتفا می‌کنم. چه می‌شود کرد. بیان که دیگر هیچ، خودمان باید بسازیم!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اخبار روز ايران و جهان تامین انواع ماشین آلات راه سازی و ساختمان سازی و صنعتی فارس نتورک نمونه سوالات فرزکاری درجه 2 { امتحانات نهایی} RAFI TRICKER نیما رایانه اناجیل چهارگانه